شام غریبان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبلاگ من خوش آمدید

نظرتان چیست؟

avanevis@






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 116
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 156
بازدید ماه : 310
بازدید کل : 54316
تعداد مطالب : 303
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 303
:: کل نظرات : 52

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 116
:: باردید دیروز : 14
:: بازدید هفته : 156
:: بازدید ماه : 310
:: بازدید سال : 1932
:: بازدید کلی : 54316

RSS

Powered By
loxblog.Com

شعر

شام غریبان
دو شنبه 21 فروردين 1391 ساعت 10:4 | بازدید : 227 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )
(چقدر روح محتاج فرصتها یی است که در آن هیچ کس نباشد . تنها در این حالت است که هیچ بودنی بودن تو را در غالب هیچ چگونگی مقید نمی دارد واین آزادی بی مرز و شور انگیزیست .د .شریعتی)

آنگاه که در میان طوفان بی اختیار موج زدم 

در میان انبوه صدا خلوت خود را یافتم 

خلوتی که در سکوت ماه 

آرامش ستارگان 

زیر بارش مهتاب 

کنار دریا

وآرامش غروب 

دست نیافتنی ست 

در میان این خلوت 

به هر چه وهر جا می نگری 

جز او نمی یابی 

وجز او همه چیز هاله ای می شود 

ناپایدار 

می لرزد

می لغزد 

وفرو می افتد 

از چشم می افتد 

وبر دل تصویر او نقش می بندد

همان که دستها برایش به آسمان می روند و بر سینه فرود می آیند

همان که زنجیر ها از غمش بر شانه می زنند 

وغمی که بر دل مرهم می شود

خلوت من اینجاست 

بیا در خلوتم شریک شو 

خلوت من جایی میان این جمعیت است که مرا با خود می برد

آن سوی دستهای به آسمان بلند شده 

سر آن علمی که لرزه بر تنش افتاده 

...

و گاه گاهی خلوتم می شکند 

وبغض گلویم را رها می کند 

ودنیا از چشمم می افتد 

وبر دل می ریزد

وآتش جان را خاموش می کند 

خلوت من اینجاست 

جایی میان گره هایی که از الم (درد) بر علم می زنم 

به خلوت من بیا 

وگره های کور زندگیم را باز کن 

...

و اینک آسمان هم تیره پوشیده ست

درعزای ماتم من

ماتم از نیامدن تو به خلوتم 

ومن امشب در جستجوی تو پرسه می زنم 

شمع به دست گرفته وتنها

تنها در میان جمعیت 

کاش به خلوتم می آمدی و می دیدی چطور با شمع می گریم 

کاش می دانستم در پیچ کدامین کوچه ای 

کاش می دیدی در عزای نیا مدنت چطور پژمرده می شوم 

بیا ...

من خلوتم را به امید آمدن تو با کسی تقسیم نمی کنم 

۱۳۸۳ افسانه




آوانویس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست