(چقدر روح محتاج فرصتها یی است که در آن هیچ کس نباشد . تنها در این حالت است که هیچ بودنی بودن تو را در غالب هیچ چگونگی مقید نمی دارد واین آزادی بی مرز و شور انگیزیست .د .شریعتی)آنگاه که در میان طوفان بی اختیار موج زدم
در میان انبوه صدا خلوت خود را یافتم
خلوتی که در سکوت ماه
آرامش ستارگان
زیر بارش مهتاب
کنار دریا
وآرامش غروب
دست نیافتنی ست
در میان این خلوت
به هر چه وهر جا می نگری
جز او نمی یابی
وجز او همه چیز هاله ای می شود
ناپایدار
می لرزد
می لغزد
وفرو می افتد
از چشم می افتد
وبر دل تصویر او نقش می بندد
همان که دستها برایش به آسمان می روند و بر سینه فرود می آیند
همان که زنجیر ها از غمش بر شانه می زنند
وغمی که بر دل مرهم می شود
خلوت من اینجاست
بیا در خلوتم شریک شو
خلوت من جایی میان این جمعیت است که مرا با خود می برد
آن سوی دستهای به آسمان بلند شده
سر آن علمی که لرزه بر تنش افتاده
...
و گاه گاهی خلوتم می شکند
وبغض گلویم را رها می کند
ودنیا از چشمم می افتد
وبر دل می ریزد
وآتش جان را خاموش می کند
خلوت من اینجاست
جایی میان گره هایی که از الم (درد) بر علم می زنم
به خلوت من بیا
وگره های کور زندگیم را باز کن
...
و اینک آسمان هم تیره پوشیده ست
درعزای ماتم من
ماتم از نیامدن تو به خلوتم
ومن امشب در جستجوی تو پرسه می زنم
شمع به دست گرفته وتنها
تنها در میان جمعیت
کاش به خلوتم می آمدی و می دیدی چطور با شمع می گریم
کاش می دانستم در پیچ کدامین کوچه ای
کاش می دیدی در عزای نیا مدنت چطور پژمرده می شوم
بیا ...
من خلوتم را به امید آمدن تو با کسی تقسیم نمی کنم
۱۳۸۳ افسانه
آوانویس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0