گریخته از نور
باز به سراغم می آید
در میان تاریکی ها
آشفته و پریشان
آنگاه که هیچ نور امیدی روشن نیست
آنوقت که چشم های غفلت بسته است
درهجوم سکوت چیزی به من می گوید
چیزهایی به من میگوید
شبیه درد دل
به رنگ غم
زمزمه میکند
با چشمهای پر از خواهشش
قلم به دستم می دهد
ومن
بی خود در میان تاریکی
معترض
قلم را به صفحه ی دلم میکوبم
...
ای زیبای من
امشب به سراغ من نیا
نجوای شبانه ات را با غمگینی دیگر بگو
اینجا همه با هم غریبه اند
کسی صدای احساس را نمی شنود
بوی جدایی وغربت همه جا را پر کرده
اینجا
همه سایه اند
می آیند و می روند
بی تفاوت
بی احساس
...
اینجا
کسی آبی آسمان را نمی بیند
وبه احترام مرگ آفتاب سکوت نمی کند
ودر سکوت شط غرق نمی شود
اینجا
همه به حرفهای دل می خندند
دیوانه می پندارنت
و به انگشت تمسخر نشانت می دهند
اینجا
همه ی گلها یخی اند
همه ی دلها سنگی
...
امشب در خلوت خود شمع روشن کرده ام
تا به سراغم نیاید
و در ماتم مرگ احساس اشک می ریزم
غم زمانه بر پلکهایم سنگینی می کند
امشب به سراغ من نیا
ای زیبایم
ای سرشار از احساس
ای همدم من
اگر آمدی
لا لا یی جدایی در گوشم زمزمه کن
می خواهم بخوابم
تا ابد بخوابم
ای الهه ی شعر
مرا تنها بگذار
افسانه لعل میر زاده