عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبلاگ من خوش آمدید

نظرتان چیست؟

avanevis@






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 54054
تعداد مطالب : 303
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 303
:: کل نظرات : 52

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 36
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 36
:: بازدید ماه : 48
:: بازدید سال : 1670
:: بازدید کلی : 54054

RSS

Powered By
loxblog.Com

شعر

یک شنبه 26 فروردين 1397 ساعت 20:8 | بازدید : 79 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )

تولد من، تولد دوباره ی پدرم...
ارتشی نیستم، اما قلبم پادگان نظامیست...
چشمهایم حکومت نظامی...
و من فرزند ارتشم. 

@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
دلارام
یک شنبه 26 فروردين 1397 ساعت 20:7 | بازدید : 85 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )

تولدت هر روز است
هر روز که خورشید چشمانت، طلوع می کند
فارغ می شوم، از دردهای روزگار
و به دنیا می آیم
تولدت، به دنیا آمدن هر روز من است


#مهربانو
#افسانه_لعل_میرزاده
#۱۳۹۲
#اسفند
#بیست_و_شش 

@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
یک شنبه 26 فروردين 1397 ساعت 20:7 | بازدید : 81 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )

من هستم
کمی دورتر
سکوت را ترجمه می کنم
مرا بنویس

افسانه لعل میرزاده  

@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
یک شنبه 26 فروردين 1397 ساعت 20:6 | بازدید : 72 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )

آنقدر عجله داشتم، که کل مسیر را تا مدرسه دویدم، بعد از رسیدن تازه یادم آمد، انشایم را ننوشته ام،باعجله کلی کلمه را ریختم روی صفحه و چیزی نوشتم شبیه انشا...
نوبت انشا خواندن من شده بود و من فقط نگران دست خط ام بودم که بنظرم از همیشه درشت تر و ناخوانا تر بود...
بعد از خواندن انشا معلم دفترم را گرفت و مکث اش از همیشه بیشتر بود و دلهره ی من هم...
خیلی تعجب کردم، وقتی گفت چه دست خط خوبی و کل کلاس برایم دست زدند و من آنقدر تعجب کردم که خنده ام گرفت و به سرفه افتادم و مجبور شدم کلاس را ترک کنم به توجیه خوردن آب ...
از آن روز به بعد معلم دفتر حضور و غیاب را به من داد که اسامی را بنویسم و من آنقدر با حوصله و تمیز می نوشتم، که انگار تایپ کرده ام...
ولی معلمم گفت: چیز دیگری بود دست خط ات آن روز و دفتر حضور و غیاب را گرفت، و من هیچ وقت متوجه نشدم چرا آن چه به نظر من قشنگ نبود، معلم دوست داشت، آن چه به نظر من قشنگ بود، معلم دوست نداشت، آن روز فقط یازده سال داشتم...
و امروز بعد از بیست و پنج سال، نسخه های پزشکان را که هرگز نمی توانم بخوانم، بنظرم زیباست...
شاید تمام نسخه ها، با عجله نوشته می شود...
و شاید تمام آدم بزرگها، عجله دارند، به اندازه ی آن روز های پر عجله ی من...

#افسانه_لعل_میرزاده
#مهربانو
#برگی_از_یک_خاطره 

@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
یک شنبه 26 فروردين 1397 ساعت 20:5 | بازدید : 76 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )

 افسانه لعل میرزاده:
پدرم ارتشی بود

از آن ارتشی های زمان شاه...

کمربندش را محکم می بست و راست و محکم راه
می رفت، ادکلنش آمریکایی بود و پارچه های کت و شلوارش ایتالیایی...

صدای زیبایی داشت و معمولا وقتی سوار موتور می شد، با آهنگ موتور چه چه می زد و امان امان می خواند...
زیبا سخن می گفت و دست خط زیبایی داشت و سخن ور خوبی بود و از تفریحات من نشستن پای تعریف خاطراتش بود،از معلمان آمریکایی اش می گفت و اینکه به شوق آمریکا رفتنش همیشه نمره ی بالای نود داشت و انقلاب شد و آرزویش آرزو ماند و نشد که بشود...

و از جنگ می گفت و از جنگ گفت...


خانه مان اما پادگان نظامی بود و معمولا حکومت نظامی و رعایت قوانینی مثل خواندن بلند دعای سفره، که در مهمانی ها کار را سخت تر می کرد.

تولد من، تولد دوباره ی پدرم بود

ارتشی نیستم، اما قلبم پادگان نظامیست.

#افسانه_لعل_میرزاده
#مهربانو
#برگی_از_یک_خاطره

@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
بهار
یک شنبه 26 فروردين 1397 ساعت 20:5 | بازدید : 66 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )

بهار بوی تو را آورد و من باز
چادر به سر
دنبال تو گشتن
دویدنم گرفت
یاس نفس کشیدنش گرفت و
باد دست به چادر
وزیدنش گرفت
امان از پاشنه های بلند کفش و
هیچ وقت نرسیدن
امان از چشم هایم که باز
باریدنش گرفت
افسانه 

@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
کوچه ی آشتی کنون
یک شنبه 26 فروردين 1397 ساعت 20:4 | بازدید : 77 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )

 سر این کوچه منتظرم
تا بیایی و با تنه زدنی رد شوی
شاید این کوچه
همان کوچه ی آشتی کنون باشد
ومن
با هزاران بغل و بوسه
باز رد نشوم
افسانه

@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
زینب
یک شنبه 26 فروردين 1397 ساعت 20:3 | بازدید : 71 | نوشته ‌شده به دست افسانه لعل میرزاده | ( نظرات )

 زینب


روز رفتنش، روز آرامشش بود
او قبل تر از اینها رفته بود
آن روز که برای بوسیدن خدا
رگهای گردن حسین اش را بوسید

#مهربانو
#افسانه_لعل_میرزاده

@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1