بی تو حتی در و دیوار هم
صندلی کهنه هم ...
غریبند با من انگار هنوز
رفتی و جانم با تو رفت
گرد سالهای بی تو بودن هم
نتوانست بگیرد جایت را
روی صندلی کهنه ام انگار هنوز
رفتی و بی تو شبی نگذاشتم بر هم
این چشم های گریانم انگار هنوز
به دنبالت می گردم درجاده های بی انتها
باز گم می شود زیر نالش برگهای پاییز
هق هق گریه هایم انگار هنوز
جاده به انتها رسید
خم شد پشت از غم تو
تمام روز ها گذشت
سپید شد این شب یلدا از غم تو
چشمهام بی فروغ گشته اند
بس که به دنبال تو گشت
می اندازم خود را در بغل صندلی کهنه ام
به خواب می روم انگار پس از مدتها و
گرد سالهای بی تو بودن
می سازند ملحفه ای بر رویم انگار هنوز
گفته بودم ای عزیز
بی تو شبی به راحتی
بر هم ننهم این دو چشم
لیک چه بد قول گشته ام
می روم انگار به خواب و
گرد سالهای بی تو بودن
می سازند ملحفه ای بر رویم انگار هنوز
۱۳۷۹
#افسانه_لعلمیرزاده
آوانویس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0