خواهر کوچکترم شعرهایش را روی بوم نقاشی میکاشت
نقاشیهایی که حرفی داشت برای گفتن
نقاشیهایش هم بوی کتاب میداد
آنقدر که با زمزمهی کتابهای صوتی در گوشش قلم میزد
و با رنگها عشقبازی میکرد
قدش از همهی ما بلند تر بود و مرا یاد آرزویم میانداخت
کتابخانهای بزرگ که هر وقت کتاب خوب میخواستم خلاصهی کتاب و نویسندهاش را میدانست
شبیه آرزویم بود
کتابخانهای که با نردبان به او میرسیدم
آوانویس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0