آسمان دلش ابری بود
چتر چشمهایش اما بسته
رشته ای از امید در دستش
حبس دلهره در سینه
نبض ثانیه ها در ذهنش
ناگهان حس مهره ای کوچک
بغض انتظار را ترکاند
چشم به آسمان دوخت و
مهره ها را دو تا یکی لغزاند
خوب و بد سوا می کرد
خاطرات یار را رها می کرد
خوب گفت ومهره ی آخر
تک هنر نمایی کرد
شوق عشق جاری شد
خاطرات یار تداعی شد
گونه هایش تر شدندو خندیدند
با سکوت فریاد زد
استخاره خوب آمد
آوانویس
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0