تقریبا شاید ۱۱ ساله بودم درست یادم نیست اما یک مشت بینی مرا شکست و هنوز زیر چشمم سیاه مانده
ترسیدم از خون، از درد
هیچوقت سراغ رزمی نرفتم
فقط ترسیده بودم
مثل آنروز که ابرویم شکست
مثل آنروز که پیشانیم شکست
...
۱۵ سال ایروبیک کار کردم
دورهی مربیگری ایروبیک شرکت کردم
روز اول بود
هنوز دقایقی از کلاس نگذشته بود
مربی از کنارم رد شد آرام به پایم زد و زمزمه کرد خیلی ضعیفی
صدای شکستن آمد
نترسیدم اما صدای شکستن امیدم را شنیدم
دوره تمام شد
روز امتحان نرفتم
هیچ وقت مربی نشدم
فقط ناامید شدم
امید انسانها تمام زندگی آنهاست
امیدشان را به ناامیدی تبدیل نکنیم.
افسانه لعلمیرزاده
آوانویس
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1