ابروان هشتی اش
آن دو چشم مشکی اش
برد دل را برد از کف
ساده بود وبی ریا
خنده بود عشق بود احساس بود
در تلاقی نگاهم با نگاهش
گفتگو بود حرف بود تصدیق بود
چید از دریای نگاهم در ( مروارید ) عشق
رقصاند بین انگشتان نازکش
پلکها رابست
مژه هایش لس شدند
نقشی از حرف افتاد روی لبانش
گونه هایش مس شدند
آن فریبا حدس رویا
آن صدایش آن نگاهش
آن سبک بالی آهش
برد دل را برد از کف
مثل شبنم شفاف بود
آغوشش گهواره بود
قالی کاشان بود
دستهایش یاد آور ایثار بود
چادرش رنگ شب و دیدار بود
زیر سایه ی آسمان ایستاده بود
سایه ی سر بود
مادر بود
سال ۱۳۸۳
تقدیم به صبور فداکارم
تقدیم به او که زحماتش پشتوانه زندگی ام است وصفای روحش آرامش بخش خاطرم
مادرم
آوانویس
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1