افسانه لعل میرزاده:
پدرم ارتشی بود
از آن ارتشی های زمان شاه...
کمربندش را محکم می بست و راست و محکم راه
می رفت، ادکلنش آمریکایی بود و پارچه های کت و شلوارش ایتالیایی...
صدای زیبایی داشت و معمولا وقتی سوار موتور می شد، با آهنگ موتور چه چه می زد و امان امان می خواند...
زیبا سخن می گفت و دست خط زیبایی داشت و سخن ور خوبی بود و از تفریحات من نشستن پای تعریف خاطراتش بود،از معلمان آمریکایی اش می گفت و اینکه به شوق آمریکا رفتنش همیشه نمره ی بالای نود داشت و انقلاب شد و آرزویش آرزو ماند و نشد که بشود...
و از جنگ می گفت و از جنگ گفت...
خانه مان اما پادگان نظامی بود و معمولا حکومت نظامی و رعایت قوانینی مثل خواندن بلند دعای سفره، که در مهمانی ها کار را سخت تر می کرد.
تولد من، تولد دوباره ی پدرم بود
ارتشی نیستم، اما قلبم پادگان نظامیست.
#افسانه_لعل_میرزاده
#مهربانو
#برگی_از_یک_خاطره
آوانویس
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2