آنقدر عجله داشتم، که کل مسیر را تا مدرسه دویدم، بعد از رسیدن تازه یادم آمد، انشایم را ننوشته ام،باعجله کلی کلمه را ریختم روی صفحه و چیزی نوشتم شبیه انشا...
نوبت انشا خواندن من شده بود و من فقط نگران دست خط ام بودم که بنظرم از همیشه درشت تر و ناخوانا تر بود...
بعد از خواندن انشا معلم دفترم را گرفت و مکث اش از همیشه بیشتر بود و دلهره ی من هم...
خیلی تعجب کردم، وقتی گفت چه دست خط خوبی و کل کلاس برایم دست زدند و من آنقدر تعجب کردم که خنده ام گرفت و به سرفه افتادم و مجبور شدم کلاس را ترک کنم به توجیه خوردن آب ...
از آن روز به بعد معلم دفتر حضور و غیاب را به من داد که اسامی را بنویسم و من آنقدر با حوصله و تمیز می نوشتم، که انگار تایپ کرده ام...
ولی معلمم گفت: چیز دیگری بود دست خط ات آن روز و دفتر حضور و غیاب را گرفت، و من هیچ وقت متوجه نشدم چرا آن چه به نظر من قشنگ نبود، معلم دوست داشت، آن چه به نظر من قشنگ بود، معلم دوست نداشت، آن روز فقط یازده سال داشتم...
و امروز بعد از بیست و پنج سال، نسخه های پزشکان را که هرگز نمی توانم بخوانم، بنظرم زیباست...
شاید تمام نسخه ها، با عجله نوشته می شود...
و شاید تمام آدم بزرگها، عجله دارند، به اندازه ی آن روز های پر عجله ی من...
#افسانه_لعل_میرزاده
#مهربانو
#برگی_از_یک_خاطره
آوانویس
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2